کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم ام م گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود ...
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانت و پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان....
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامی شان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها...
پی نوشت:تو یعنی نم نم بارون... رو تن قشنگ بیشه... تو سکوت سرخ عشقی... که پر از حرف های نابی!
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت15:32 | |
کوچه پس کوچه های دلتنگی . قسمت اول
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت...
- ببین ، ببین منم مامانم و گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامون و پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکی هایم، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگی ام...
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که، ببین چشمامو...
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک.
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود.
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانم و ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم.
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار ...
- گریه نکن دیگه، خب ؟
- خب ...
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد ...
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پس کوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
من هم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنی است ، آن هم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ، هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ...
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مون رو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش ...
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود ...
کاش می شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت15:27 | |
گاهی هم چراغ قرمز خوبه!
امشب فهمیدم گاهی پشت چراغ قرمز هم موندن می تونه یکی از نعمت های الهی باشه...! آخه همیشه پشت چراغ قرمز کلی خود خوری می کنم تا تموم شه. بزار تعریف کنم چی شد. با مامانم داشتم تو خیابون می رفتم یه پرایدی هم جلومون بود. یه پراید شخصی سفید رنگ که پشتش یه جوون نشسته بود. جلو هرکی می رسید می زد رو ترمز. خیابونم نسبتا تنگ بود. آخر یه بار زد ترمز منم خیلی آروم سپر ماشینم خورد تو سپر ماشینش. (خیلی آروم). دیدم پیاد شد نگاه ماشینش کرد! منم پیاده شدم با داد و بیداد گفتم "مگه تو تاکسی هستی که فرت و فرت می زنی رو ترمز؟ (ادب و داشته باشید) خوب برونش دیگه. چه مسخره بازی هست درآوردی و ...." طرف گفت نباید فاصله ارو رعایت کنی؟ منم گفتم "............." خلاصه دیگه هیچی نگفت و رفت سوار شد.
منم سوار شدم رفتیم جلو تر چراغ قرمز شد! همه پشت چراغ قرمز وایساده بودیم که دیدم نه بابا. اصلا اعصابم آروم نمی گیره. دیدم کار بدی کردم اینقدر الکی عصبی شدم. اون طرف اگه یه مشت زده بود تو صورتم هیچ غلطی هم نمی تونستم بکنم (واقعیته دیگه گرچه تلخ). از اینا بگذره وجدان درد گرفتم. قربونش برم چراغ قرمز چهار راه ها که اینقدر طولانیه که می تونی کلی پشتش فکر کنی با خودت! یه نود ثانیه ای بود که من دیدم شده چهل و پنج ثانیه تا سبز شه. سریع از ماشین پیاد شدم رفتم چنتا ماشین عقب تر و بهش گفتم با شما بود که جر و بحث کردم؟ (از عصبی شدم قیافه طرفم یادم نمونده بود) گفت آره. گفتم آقا من و ببخش. من خودم ناراحت شدم که اینجوری عصبی شدم. من معذرت می خوام. (فقط مونده بود بگم غلط کردم). اونم خندید و گفت خواهش می کنم. منم سریع دویدم پشت ماشینم و با خیال راحت به بقیه راهم ادامه دادم. خدارو شکر کردم که چراغ قرمز بود تا یه حق و ناس رو گردنم نموند!
پی نوشت:پس واقعا چراغ قرمز هم به درد می خوره. خدایا شکرت.
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت15:13 | |
شادی بیشتر یا غمگینی بیشتر!
سلام به تمام دوستان گل گلبرگستان در خواستی ازتون داشتم که سطح کیفی سایت رو بگید که دوست دارید تو چه حالی باشه! غمگین، شاد . هر نظری دارید لطفآ توی نظرات به ما ارائه دهید. ممنون .
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت14:36 | |
فاصله بین دلها!
باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصل خیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. در گوشهای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت میکردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را میشنیدند. در گوشهای دیگر دو زوج پیر روبهروی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفتوگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان میشد.
یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد میزنند؟"
شیوانا پاسخ داد: "وقتی دلهای آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هر چه دلها از هم دورتر باشد و روابط بین انسانها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است.
وقتی دلها نزدیک هم باشد فقط با یک پچپچ آهسته هم میتوان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا میکنند. اما وقتی دلها با یکدیگر یکی میشود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی میشود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبتآمیز رد و بدل میشود و هیچکس هم خبردار نمیشود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت میبرند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد میزنند بدانید که دلهایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی میبینند که مجبور شدهاند به داد و فریاد متوسل شوند.
پی نوشت:دنیای این روزهای من هم قد تن پوشم شده، اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده...
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت14:17 | |
کجای جاده...
سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد، کجا دستات و گم کردم که پایان من اینجا شد، کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم؟، که هر شب حرم دستات و به آغوشم بدهکارم!، تو با دلتنگی های من تو با این جاده همدستی، تظاهر کن ازم دوری، تظاهر می کنم هستی، تو آهنگ سکوت تو، به دنبال یه تسکینم، صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر می بینم، یه حسی از تو در من هست، که می دونم تورو دارم، واسه برگشتنت هر شب، در هارو باز می زارم...
پی نوشت:یه چیزی تو وجود هرکسی وجود داره که ما آدم ها بهش می گیم ذات! من معتقدم تو وجود هرکسی یه ذاتی هست که قابل تغییر نیست! ذات افراد با اخلاقشون خیلی در ارتباط هست. امیدوارم هیچ وقت به آدم بدذات برخورد نکنید تو زندگیتون... چون یکی اش داره من و دیوونه می کنه این دعارو براتون کردم!
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت14:3 | |
مادر من فقط یک چشم داشت!
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و من و با خود به خونه ببره .خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم. روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره. فقط دلم می خواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا می كرد و منو.. كاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...!
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمیمیری؟ اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها من و ندیده بود و همین طور نوه ها شو. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی كنجكاوی. همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن .
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی .به عنوان یك مادر نمیتونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه... با همه عشق و علاقه من به تو!!!
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت13:48 | |
کوه و می زارم رو دوشم...
کوه و می زارم رو دوشم، رخت هر جن گو می پوشم، موج و از دریا می گیرم، شیره ی سنگ و می دوشم، میارم ماه و تو خونه، می گیرم بادو نشونه، همه ی خاک زمین و، می شمارم دونه به دونه، اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره.... دنیا رو کولم می گیرم، روزی صد دفعه می میرم، می کنم ستاره ها رو، جلوی چشات می گیرم، چشات حرمت زمینه، یه قشنگ نازنینه، تا اگه می خوای نذارم، هیچ کسی تو رو ببینه، اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره!
چشم ماه و در میارم، یه نبردبون میارم، عکس چشمت و می گیرم، جای چشم اون میزارم، آفتاب و ورش می دارم، واسه چشمات در میذارم، از چشام آینه می سازم، با خودم برات میارم، اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره.
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت13:46 | |
ارزش از نظر ما!
در یکی از شبکه های صدا و سیما یه فیلم کوتاه دیدم از این قرار:
یه مغازه پرنده فروشی کوچیک بود که مغازه دار با یه مشتری مشغول صحبت در مورد یه طوطی گرون قیمت بودن. گاهی هم تصویر یه بچه هشت یا نه ساله ارو نشون می داد که داره از پشت ویترین به یه پرنده نگاه می کنی! وسط حرف های مغازه دار با مشتری بود که بچه یه دفعه ظاهر شد و گفت: "ببخشید اون پرنده چنده" منظورش یکی از پرنده های تو قفس پشت ویترین بود. مغازه دارم گفت: "اون مجانیه. برای تو پسرم. برش دار برو" پسره تعجب کرد. چون تو لحن مغازه دار هیچ محبتی دیده نمی شد که بخواد با ترحم این حرف و بزنه. واسه همین باز پرسید: "چرا مجانی هست و قیمتی نداره" مغازه دارم که حرفش مدام با مشتری قطع می شد با یه لحن خشک تر از قبل گفت "این پرنده یه پا نداره. واسه همینم کسی نمی خره این رو". دوربین یه دفعه میز مغازه دارو نشون داد که روش یه پنج هزارتومنی هست و نه از پسر خبریه و نه از قفس! مرد مغازه دار پول و برداشت و از در مغازه کوچیکش پرید بیرون که بره پول و بده به پسره که دید پسره با یه فاصله پنجاه قدمی از مغازه قفس تو دست می ره اما... لنگون لنگون.
به نظر شما سازنده این فیلم قصدش فهموندن چه چیزی به شما بود؟ و یا اصلا شما چی ازش متوجه شدید؟
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:,
در ساعت13:4 | |
طرز نگاه ما! ( اینم عکس خواهر زادمه که خیلی اسرار کرد بزارمش)
انیشتين مىگفت: «آنچه در مغزتان مىگذرد، جهانتان را مىآفريند.» استفان کاوى (از سرشناسترين چهرههاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرف اينشتين است که مىگويد: «اگر مىخواهيد در زندگى و روابط شخصىتان تغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگر دلتان مىخواهد قدمهاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگىتان ايجاد کنيد بايد نگرشها و برداشتهايتان را عوض کنيد.» او حرفهايش را با يک مثال خوب و واقعى، ملموستر مىکند...
«صبح يک روز تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم. تقريباً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع فضايى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى با بچههايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچههايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مىکردند. يکى از بچهها با صداى بلند گريه مىکرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن مىکشيد و خلاصه اعصاب همهمان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقيقاً در صندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمىآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاى محترم! بچههايتان واقعاً دارند همه را آزار مىدهند. شما نمىخواهيد جلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى دارد مىافتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمىگرديم که همسرم، مادر همين بچهها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمىدانم بايد به اين بچهها چه بگويم. نمىدانم که خودم بايد چه کار کنم و ... و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اين خاطره مىپرسد: « صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتى نمىبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مىدهد که: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد. نمىدانستم. آيا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مىتواند تا اين اندازه بىملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مىخواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مىشود. کليد يا راه حل هر مسئلهاى اين است که به شيشههاى عينکى که به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه تازهاى ببينيم و تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلکه تعبير و تفسير ما از آن است که به آن معنا و مفهوم مىدهد.
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
به یک آغوش گرم
برای فراموش
کردن سرمای
زندگی
نیازمندیم و آدرس
golbargstan.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.