عضويت در وبلاگ
منوي اصلي
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفايل
موضوعات
اضافات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 976
بازدید کل : 163019
تعداد مطالب : 231
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آخرين مطالب
طراح قالب

Template By: NazTarin.Com





تبليغات

+ وقتی تو با من نیستی

                                 

برای خواندن این حرف های عاشقانه به ادامه مراجعه کنید

کسی نگفته است که زندگی کار ساده ایست،گاهی بسیار سخت و ناخوشایند می نماید.
اما با تمام فراز و فرودهایش، زندگی ...از ما انسانی بهتر و نیرومند تر می سازد.
حتی اگر در لحظه حقیقت آن را در نیابیم..........
 

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید


ادامه مطلب
[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:32 | |
داستان زیبای معنای عشق

                

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد…

 

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که آن پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه آن پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود........ ادامه مطلب

فارس چت را در گوگل محبوب کنید


ادامه مطلب
[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:29 | |
رنگ عشق

        

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:7 | |
شش حرف و چهار نقطه!

                        


شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !


 

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!


 

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛


 

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !


 

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد


 

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد


تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

 
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم



از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:0 | |
دلتنگتم نفسم

کارت پستال

 

امشب دلم خيلي هواتو کرده مهدی جان ...

امشب خيلي دلم مي خواد از تو بگم...

امشب بد جوري حضور دستاي مهربونت رو روي شونه هام کم دارم.....

امشب هواي گريه دارم...

دلم خيلي برات تنگ شده مهدی جان ....

خيلي به بودنت نياز دارم......

دلم ميخواد کنارم باشي......
                             

        ميخوام که باشي.....

مي خوام سرمو بذارم رو شونه ت....

مي خوام تمام دلتنگي هامو تو بغلت گريه کنم...

کاش مي دونستي تو دلم چه خبره مهدی جان ...

کاش بودي...... اما نه....

بذار داغ نبودنت همچنان به دلم بمونه....

تا قدرتو بيشتر بدونم...

وااااااااااي...

اگه بياي و دوباره بري...

از من چي ميمونه....؟؟؟

ازطرف گلبرگ

********

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, در ساعت 1:57 | |
ازدواج ((پیشنهاد میکنم حتما بخونید ارزش خوندن داره))

 

زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.

مادرم که چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتکان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!.....

فارس چت را در گوگل محبوب کنید


ادامه مطلب
[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, در ساعت 21:37 | |
باورم کن

 

اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی
تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
اگر بدانی چقدر عاشقت هستم به این عشق شک میکنی،شاید باور نکنی تا این حد دیوانه وار عاشقت هستم !
اما باور کن ، چشمهایت را باز کن و حال و روز مرا ببین ، این بی قرار ها و لحظه شماری های مرا ببین
درون غوغای عشق گم شده ام ، گمشده ای هستم که تنها  تو را میبینم ،و تنها تو میتوانی مرا پیدا کنی
نه ادعای عاشقی دارم و نه شعار میدهم ، ردپای مرا ببین که به کجا میروم!
میروم همان جایی که تو خواهی آمد ، مینشینم به انتظارت تا تو بیایی ،
شاخه گلی را تقدیم به تو میکنم ، تو را می بوسم و نوازش میکنم ، تا تصویر عشق زیباتر شود ، تا هوای با هم بودن عاشقانه تر شود
ما هر دو میدانیم مثل همه بی وفا نیستیم ، ما هر دو میدانیم اهل خیانت و بی وفایی نیستیم
ما هر دو میدانیم آمده ایم که به عشق هم زندگی کنیم و با هم بمیریم!
شاید این جمله شبیه قصه ها باشد ، شاید این حرفها تنها شعر و شعار باشد ، اما آنچه با ارزش است همان است که در دل من و تو است!
همیشه در کنارت میمانم ، با من هم کنار نیایی باز هم عاشقت میمانم ، میدانم تو نیز همیشه با من میمانی، تو جایگاه واقعی خودت را میدانی
گرچه جایگاهت بالاتر از قلب من است ، اما قلبم تا ابد مال تو است ، بمان و مرا یاری کن ، دلم را از  هر چه غم در این دنیاست خالی کن !
اگر بدانی جایگاهت کجاست، به آن اندازه که برایت میمیرم ، عاشقم میمانی ! مهدی جونم

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, در ساعت 21:31 | |
کوچه پس کوچه های دلتنگی . قسمت دوم

                  

کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم ام م گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود ...
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانت و پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان....
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامی شان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها...

پی نوشت: تو یعنی نم نم بارون... رو تن قشنگ بیشه...  تو سکوت سرخ عشقی... که پر از حرف های نابی!

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:32 | |
کوچه پس کوچه های دلتنگی . قسمت اول

                  

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت...



- ببین ، ببین منم مامانم و گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامون و پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکی هایم، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگی ام...
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که، ببین چشمامو...
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک.
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود.
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانم و ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم.
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار ...
- گریه نکن دیگه، خب ؟
- خب ...
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد ...
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پس کوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
من هم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنی است ، آن هم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ، هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ...
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مون رو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش ...
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود ...
کاش می شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:27 | |
گاهی هم چراغ قرمز خوبه!

            

امشب فهمیدم گاهی پشت چراغ قرمز هم موندن می تونه یکی از نعمت های الهی باشه...! آخه همیشه پشت چراغ قرمز کلی خود خوری می کنم تا تموم شه. بزار تعریف کنم چی شد. با مامانم داشتم تو خیابون می رفتم یه پرایدی هم جلومون بود. یه پراید شخصی سفید رنگ که پشتش یه جوون نشسته بود. جلو هرکی می رسید می زد رو ترمز. خیابونم نسبتا تنگ بود. آخر یه بار زد ترمز منم خیلی آروم سپر ماشینم خورد تو سپر ماشینش. (خیلی آروم). دیدم پیاد شد نگاه ماشینش کرد! منم پیاده شدم با داد و بیداد گفتم "مگه تو تاکسی هستی که فرت و فرت می زنی رو ترمز؟ (ادب و داشته باشید) خوب برونش دیگه. چه مسخره بازی هست درآوردی و ...." طرف گفت نباید فاصله ارو رعایت کنی؟ منم گفتم "............." خلاصه دیگه هیچی نگفت و رفت سوار شد.



 منم سوار شدم رفتیم جلو تر چراغ قرمز شد! همه پشت چراغ قرمز وایساده بودیم که دیدم نه بابا. اصلا اعصابم آروم نمی گیره. دیدم کار بدی کردم اینقدر الکی عصبی شدم. اون طرف اگه یه مشت زده بود تو صورتم هیچ غلطی هم نمی تونستم بکنم (واقعیته دیگه گرچه تلخ). از اینا بگذره وجدان درد گرفتم. قربونش برم چراغ قرمز چهار راه ها که اینقدر طولانیه که می تونی کلی پشتش فکر کنی با خودت! یه نود ثانیه ای بود که من دیدم شده چهل و پنج ثانیه تا سبز شه. سریع از ماشین پیاد شدم رفتم چنتا ماشین عقب تر و بهش گفتم با شما بود که جر و بحث کردم؟ (از عصبی شدم قیافه طرفم یادم نمونده بود) گفت آره. گفتم آقا من و ببخش. من خودم ناراحت شدم که اینجوری عصبی شدم. من معذرت می خوام. (فقط مونده بود بگم غلط کردم). اونم خندید و گفت خواهش می کنم. منم سریع دویدم پشت ماشینم و با خیال راحت به بقیه راهم ادامه دادم.  خدارو شکر کردم که چراغ قرمز بود تا یه حق و ناس رو گردنم نموند!

پی نوشت: پس واقعا چراغ قرمز هم به درد می خوره. خدایا شکرت.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:13 | |
شادی بیشتر یا غمگینی بیشتر!

           

سلام به تمام دوستان گل گلبرگستان در خواستی ازتون داشتم که سطح کیفی سایت رو بگید  که دوست دارید تو چه حالی باشه! غمگین، شاد . هر نظری دارید لطفآ توی نظرات به ما ارائه دهید. ممنون .

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:36 | |
فاصله بین دلها!

             

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصل خیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد.



یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟"
شیوانا پاسخ داد: "وقتی دل‌های آدم‌ها از یکدیگر دور می‌شود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هر چه دل‌ها از هم دورتر باشد و روابط بین انسان‌ها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است.
وقتی دل‌ها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ‌پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند. اما وقتی دل‌ها با یکدیگر یکی می‌شود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی می‌شود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود و هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت می‌برند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند.

پی نوشت: دنیای این روزهای من هم قد تن پوشم شده، اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده...

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:17 | |
کجای جاده...

     

سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد، کجا دستات و گم کردم که پایان من اینجا شد، کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم؟، که هر شب حرم دستات و به آغوشم بدهکارم!، تو با دلتنگی های من تو با این جاده همدستی، تظاهر کن ازم دوری، تظاهر می کنم هستی، تو آهنگ سکوت تو، به دنبال یه تسکینم، صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر می بینم، یه حسی از تو در من هست، که می دونم تورو دارم، واسه برگشتنت هر شب، در هارو باز می زارم...



پی نوشت: یه چیزی تو وجود هرکسی وجود داره که ما آدم ها بهش می گیم ذات! من معتقدم تو وجود هرکسی یه ذاتی هست که قابل تغییر نیست! ذات افراد با اخلاقشون خیلی در ارتباط هست. امیدوارم هیچ وقت به آدم بدذات برخورد نکنید تو زندگیتون...  چون یکی اش داره من و دیوونه می کنه این دعارو براتون کردم!

  •  

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:3 | |
مادر من فقط یک چشم داشت!

                  

مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و من و با خود به خونه ببره .خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم. روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره. فقط دلم می خواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا می كرد و منو.. كاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...!



روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی‌میری؟ اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها من و ندیده بود و همین طور نوه ها شو. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی‌خبر؟
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی كنجكاوی. همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن .

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی .به عنوان یك مادر نمی‌تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه...  با همه عشق و علاقه من به تو!!!

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 13:48 | |
کوه و می زارم رو دوشم...

               

کوه و می زارم رو دوشم، رخت هر جن گو می پوشم، موج و از دریا می گیرم، شیره ی سنگ و می دوشم، میارم ماه و تو خونه، می گیرم بادو نشونه، همه ی خاک زمین و، می شمارم دونه به دونه، اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره....  دنیا رو کولم می گیرم، روزی صد دفعه می میرم، می کنم ستاره ها رو، جلوی چشات می گیرم، چشات حرمت زمینه، یه قشنگ نازنینه، تا اگه می خوای نذارم، هیچ کسی تو رو ببینه، اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره!



چشم ماه و در میارم، یه نبردبون میارم، عکس چشمت و می گیرم، جای چشم اون میزارم، آفتاب و ورش می دارم، واسه چشمات در میذارم، از چشام آینه می سازم، با خودم برات میارم، اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره.

  •  

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 13:46 | |
ارزش از نظر ما!

       

در یکی از شبکه های صدا و سیما یه فیلم کوتاه دیدم از این قرار:

یه مغازه پرنده فروشی کوچیک بود که مغازه دار با یه مشتری مشغول صحبت در مورد یه طوطی گرون قیمت بودن. گاهی هم تصویر یه بچه هشت یا نه ساله ارو نشون می داد که داره از پشت ویترین به یه پرنده نگاه می کنی! وسط حرف های مغازه دار با مشتری بود که بچه یه دفعه ظاهر شد و گفت: "ببخشید اون پرنده چنده" منظورش یکی از پرنده های تو قفس پشت ویترین بود. مغازه دارم گفت: "اون مجانیه. برای تو پسرم. برش دار برو"  پسره تعجب کرد. چون تو لحن مغازه دار هیچ محبتی دیده نمی شد که بخواد با ترحم این حرف و بزنه. واسه همین باز پرسید: "چرا مجانی هست و قیمتی نداره" مغازه دارم که حرفش مدام با مشتری قطع می شد با یه لحن خشک تر از قبل گفت "این پرنده یه پا نداره. واسه همینم کسی نمی خره این رو". دوربین یه دفعه میز مغازه دارو نشون داد که روش یه پنج هزارتومنی هست و نه از پسر خبریه و نه از قفس! مرد مغازه دار پول و برداشت و از در مغازه کوچیکش پرید بیرون که بره پول و بده به پسره که دید پسره با یه فاصله پنجاه قدمی از مغازه قفس تو دست می ره اما... لنگون لنگون.



به نظر شما سازنده این فیلم قصدش فهموندن چه چیزی به شما بود؟  و یا اصلا شما چی ازش متوجه شدید؟

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 11 تير 1390برچسب:, در ساعت 13:4 | |
طرز نگاه ما! ( اینم عکس خواهر زادمه که خیلی اسرار کرد بزارمش)

       

انیشتين مى‌گفت: «آنچه در مغزتان مى‌گذرد، جهانتان را مى‌آفريند.» استفان کاوى (از سرشناس‌ترين چهره‌هاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرف اينشتين است که مى‌گويد: «اگر مى‌خواهيد در زندگى و روابط شخصى‌تان تغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايش‌ها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگر دلتان مى‌خواهد قدم‌هاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگى‌تان ايجاد کنيد بايد نگرش‌ها و برداشت‌هايتان را عوض کنيد.» او حرفهايش را با يک مثال خوب و واقعى، ملموس‌تر مى‌کند...



«صبح يک روز تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم. تقريباً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع فضايى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى با بچه‌هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچه‌هايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مى‌کردند. يکى از بچه‌ها با صداى بلند گريه مى‌کرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن مى‌کشيد و خلاصه اعصاب همه‌مان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقيقاً در صندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمى‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاى محترم! بچه‌هايتان واقعاً دارند همه را آزار مى‌دهند. شما نمى‌خواهيد جلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى دارد مى‌افتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمى‌گرديم که همسرم، مادر همين بچه‌ها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمى‌دانم بايد به اين بچه‌ها چه بگويم. نمى‌دانم که خودم بايد چه کار کنم و ... و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اين خاطره مى‌پرسد: « صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتى نمى‌بينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مى‌دهد که: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد. نمى‌دانستم. آيا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مى‌تواند تا اين اندازه بى‌ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مى‌خواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مى‌شود. کليد يا راه حل هر مسئله‌اى اين است که به شيشه‌هاى عينکى که به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه تازه‌اى ببينيم و تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلکه تعبير و تفسير ما از آن است که به آن معنا و مفهوم مى‌دهد.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 21:18 | |
بی من اگر آرامی...

              

امشب از آسمان دیده ی تو ، روی شعرم ستاره می بارد، در سکوت سپید کاغذها، پنجه هایم جرقه می کارد! بی من اگر آرامی، من نمی خواهم که کنارم باشی! با شکست قلبم تو اگر پیروزی، آرزوی دل من نیز کامیابی توست! من تنها به تو می اندیشم که مبادا خاری به دلت ریش آرد...

 درون چشمهایت خانه ای ساختم، پلک نزن که خانه خرابم میکنی .



+ گفتمش نقاش را نقشی کشد از زندگی ، با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید .

+ قسمت این بود که من با تو معاصر باشم / تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم / تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی / من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم .

+ شبی با دوست به سر بردن دو صد دنیا بها دارد / خوشا آن کس که در دنیا رفیقی با وفا دارد .

+ اگر من شاعرم شعر تو هستی / اگر من عاشقم عشقم تو هستی / اگر من یک کتاب کهنه هستم / بدان زیباترین برگش تو هستی .

+ یاد ما خواه بکن خواه نکن ، لیکن ای دوست تو در کنج دلم جا داری .

+ پرسید کدام راه نزدیک تر است ؟ گفتم به کجا ؟ گفت به خلوتگه دوست، گفتم مگر تو فاصله ای میبینی بین آنکس که دل ما همه منزل گه اوست !

+ به خدا خسته از آن زخم زبانت شده ام / بی خیال تو و ابروی کمانت شده ام / اشکم از دیده فرو ریخت و رسوایم کرد / حرف آخر، تو کجایی؟ نگرانت شده ام...

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:45 | |
دختر کوچولوی فداکار!

                

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت. تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی...؟



دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوش خراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود. آوا اشک می ریخت. و شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت. حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچ وقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریس نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاش و از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش و هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی. خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن. به این مسئله فکر کنین...!

  •  

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:38 | |
مناجات انسان با خدا

            

گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب
.::من که نزدیکم (بقره۱۸۶)::.
گفتم: ای کاش همیشه برای درد و دل کنارم بودی
گفتی: أقرب الیه من حبل الورید
.::از رگ گردن به تو نزدیکترم (ق/۱۶)::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم… کاش می شد من بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.::هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵)::.



گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.::دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲)::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.::پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰)::.
گفتم: با این همه گناه… آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.::مگه نمی دونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴)::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.::خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده ی گناه هست و پذیرنده ی توبه (غافر/۲-۳)::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.::خدا همه ی گناه ها رو میبخشه (زمر/۵۳)::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.::به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵)::.
گفتم: نمی دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ عاشق میشم! … توبه میکنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.::خدا هم توبه کننده ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲)::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک(خدایا غیر از تو کسی رو ندارم)
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.::خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.::ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته هاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:0 | |
با تو، بی تو....

                     

نیستی تو با من، غمگین دنیام، تو این سیاهی، تنهای تنهام...  چرا نخواستی با من بمونی؟ چرا آتیش زدی به دنیام؟ ببین چه ساده، ازم گذشتی، من موندم اما، تو بر نگشتی، رفتی و من رو، با این همه غم، تنها گذاشتی!
باتو، همه ي رنگهاي اين سرزمين مرا نوازش مي کند باتو، آهوان اين صحرا دوستان همبازي من اند باتو، کوه ها حاميان وفادار خاندان من اند باتو، زمين گاهواره اي است که مرا در آغوش خود مي خواباند و ابر،حريري است که بر گاهواره ي من کشيده اند و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس اين کوه ها همسايه ي ماست در دست خويش دارد باتو، دريا با من مهرباني مي کند باتو، سپيده ي هر صبح بر گونه ام بوسه مي زند باتو، نسيم هر لحظه گيسوانم را شانه مي زند



باتو، من با بهار مي رويم باتو، من در عطر ياس ها پخش مي شوم باتو، من در شيره ي هر نبات ميجوشم باتو، من در هر شکوفه مي شکفم باتو، من در هر طلوع لبخند ميزنم، در هر تندر فرياد شوق مي کشم، در حلقوم مرغان عاشق مي خوانم و در غلغل چشمه ها مي خندم، در ناي جويباران زمزمه مي کنم باتو، من در روح طبيعت پنهانم باتو، من بودن را، زندگي را، شوق را، عشق را، زيبايي را، مهرباني پاک خداوندي را مي نوشم باتو، من در خلوت اين صحرا، درغربت اين سرزمين، درسکوت اين آسمان، در تنهايي اين بي کسي، غرقه ي فرياد و خروش و جمعيتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردي از خويشان من است و نسيم قاصدان بشارت گوي من اند و بوي باران، بوي پونه، بوي خاک، شاخه ها ي شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترين يادهاي من، شيرين ترين يادگارهاي من اند. بي تو، من رنگهاي اين سرزمين را بيگانه ميبينم بي تو، رنگهاي اين سرزمين مرا مي آزارند بي تو، آهوان اين صحرا گرگان هار من اند بي تو، کوه ها ديوان سياه و زشت خفته اند بي تو، زمين قبرستان پليد و غبار آلودي است که مرا در خو به کينه مي فشرد ابر، کفن سپيدي است که بر گور خاکي من گسترده اند و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند بي تو، دريا گرگي است که آهوي معصوم مرا مي بلعد بي تو، پرندگان اين سرزمين، سايه هاي وحشت اند و ابابيل بلايند بي تو، سپيده ي هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه اي است بي تو، نسيم هر لحظه رنج هاي خفته را در سرم بيدار مي کند بي تو، من با بهار مي ميرم بي تو، من در عطر ياس ها مي گريم بي تو، من در شيره ي هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهايي را که همچنان زنده خواهم ماند لمس مي کنم. بي تو، من با هر برگ پائيزي مي افتم بي تو، من در چنگ طبيعت تنها مي خشکم بي تو، من زندگي را، شوق را، بودن را، عشق را، زيبايي را، مهرباني پاک خداوندي را از ياد مي برم بي تو، من در خلوت اين صحرا، درغربت اين سرزمين، درسکوت اين آسمان، درتنهايي اين بي کسي، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نوميدي، راهب معبد خاموشي، سالک راه فراموشي ها، باغ پژمرده ي پامال زمستانم. درختان هر کدام خاطره ي رنجي، شبح هر صخره، ابليسي، ديوي، غولي، گنگ وپ رکينه فروخفته، کمين کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ي گريه در دل من، بوي پونه، پيک و پيغامي نه براي دل من، بوي خاک، تکرار دعوتي براي خفتن من ، شاخه هاي غبار گرفته، باد خزاني خورده، پوک ، همه تلخ ترين يادهاي من، تلخ ترين يادگارهاي من اند...

  •  

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 13:49 | |
چهار مرحله تا ابدیت

                 

چندی پیش ، مجله ی موفقیت با آقای دکتر مهدی دوایی ، روان شناس بزرگ ایرانی ، مصاحبه ای ترتیب دادند با عنوان " در جست و جوی آرامش از دست رفته " . آنچه در زیر به حضور شما می رسد ، یادداشتی است که از دل مصاحبه بیرون کشیده شده است :
می‌خواهم درباره قانونی بگویم که نه قانون من و ما، که قانون کاینات است. یعنی قانونی است که کاینات، بر اساس آن سرشته شده.  قانونی که مایه ی آرامش و تکامل است. برای رسیدن به آرامش راستین و اصیل، باید چرخه‌ای را طی کنیم که چهار مرحله دارد که عبارتند از:

مرحله اول

ما می‌خواهیم یک رفتار خوب و آرامش بخش را در خودمان ایجاد کنیم. باید این کار، در مرحله اول با تشویق و تنبیه‌های کوتاه مدت همراه باشد. یعنی اگر کاری، در راستای هدف مورد نظر من مربی صورت گرفت، سریع و بعد از تمام شدن کار، تشویقی برای آن در نظر بگیریم و برعکس.



مثلا بچه کلاس اول، اگر دیکته‌اش را درست نوشت و بیست گرفته، سریع به او هزار‌آفرین بدهیم یا یک ستاره. حالا حسابش را بکنید اگر به این بچه بگوییم اگر همه مشق‌هایت را درست بنویسی و بیست بگیری، بزرگ که شدی چنین می‌شود و چنان، آیا این جواب می‌دهد؟ معلوم است که جواب نمی‌دهد.

 

در این مرحله، تربیت شونده همین الان باید بفهمد چه شد و چه چیزی به عنوان پاداش یا تنبیه می‌خواهد بگیرد. مثلا صاحب کاینات، می‌گوید اگر رابطه‌ات را با دیگران زیاد کنی و صله ارحام کنی، در همین دنیا به عنوان پاداش به تو طول عمر می‌دهم. یا اگر به پدر و مادرت خوبی کنی و با دیدنت شاد شوند، کاری می‌کنم که توی همین دنیا، کاسه ی چه کنم دستت نگیری و مشکل مالی نداشته باشی و برعکس.

 

مرحله دوم

خب، حالا همان بچه کلاس اولی مرحله اول، همه دیکته‌هایش را خوب نوشت و همه‌اش را هم بیست گرفت. شما هم همه‌اش هزارآفرین و ستاره دادید. خب این بنده خدا خسته می‌شود و برایش معمولی می‌شود. باید مرحله اولش را، وصل کنید به مرحله دوم. یعنی کوتاه مدت‌ها را وصل کنید به بلندمدت‌ها و پاداش‌ها و تنبیه‌های بلندمدت را در نظر بگیرید. همان بچه، باید قدم به قدم که جلو می‌رود، احساس کند که این تشویق‌های کوتاه مدت به تشویق بلند مدتی (مثلا به دست آوردن یک دوچرخه) وصل می‌شود. و باز این همان روش صاحب کاینات است که ما را به بهشت و جهنم وعده داده است.

 

مرحله سوم

این دوتایی که گفتیم، بین ما و حیوانات مشترک است. از این مرحله به بعد، خاص انسان‌هاست. سومین مرحله، مرحله کرامت و انسانیت است. مرحله‌ای که دیگر با تشویق و تنبیه جور در نمی‌آید مثل حکایت مالک‌اشتر که از بازار می‌گذشت و یکی از مغازه‌دارها، او را نشناخت و هسته خرمایی به طرفش انداخت. مالک هم بدون این که خم به ابرو بیاورد، راهش را ادامه داد. به مغازه‌دار گفتند فهمیدی کی بود؟ گفت من چه می‌دانم کی بود، مهم این بود که کلی تفریح کردیم. به او گفتند که مالک‌اشتر بود. طرف رنگش پرید و دوید دنبالش. دید مالک رفته مسجد و دارد نماز می‌خواند. منتظر ایستاد تا مالک بیرون آمد. افتاد به دست و پایش که مرا ببخش و نشناختم و از این حرف‌ها. مالک هم گفت من به مسجد آمدم که برای تو از خداوند، بهترین‌ها و خوب‌ترین‌ها را بخواهم. اینها، چیزهایی است که انسانی است و به حساب و کتاب تشویق و تنبیه نمی‌آید.

 

مرحله چهارم

این مرحله، معنی داری زندگی است، یعنی برسیم به جایی که دیگر تشویق و تنبیه برای‌مان مهم نباشد. فقط به این فکر کنیم که معنی زندگی ما چه می‌گوید. این‌جاست که فرانکل و معنا درمانی‌اش می‌گوید : "باید یک او در زندگی‌مان مطرح بشود". آن وقت است که این «او»، هر چه که می‌گوید، انجام می‌دهیم، حالا می‌خواهد تشویق و تنبیه‌ای دربرداشته باشد یا نداشته باشد. این‌جا دیگر اوج تعالی است.

 

یک سوال و یک مشکل؟!

در مصاحبه گفته شد :" ریشه بیماری‌های روانی، اضطراب است و ریشه اضطراب، وابستگی ". خب، حالا ما نمی‌خواهیم اضطراب داشته باشیم و لاجرم، وابستگی‌ای هم. اما ما که داریم می‌گوییم در مرحله چهارم، باید یک وابستگی تمام و کمال به یک «او» داشته باشیم؟ آیا این تناقض نیست و باعث وابستگی و اضطراب؟ راه حلش چیست؟

 

راه‌حل را، در دم دست نبودن «او» می‌توان پیدا کرد.

 «او»یی که دیگر دل‌مان، شور از دست دادنش را نزند.

 خواجه عبدالله انصاری، عبارت قشنگی دارد که: آن چیزی که نباید، دلبستگی را نشاید.

این «او»، ویژگی‌هایی باید داشته باشد؛ مثل این‌که پایان نداشته باشد و دم‌دستی هم نباشد، مادی نباشد و یگانه باشد. اینها، صفاتی است که تنها در یک وجود می‌توان پیدا کرد: صاحب کاینات، خداوند. همه می‌گویند خدای من، و فقط اوست که برای همه است.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 13:15 | |
خودکشی...!

                   

در قرن 23، در مورد سه چیز هیچ نگرانی وجود نخواهد داشت این سه مورد عبارتند از: هولوکاست هسته ای، آلوده گی آب ها و سلطه ربات ها.

اول هولوکاست هسته ای: هیچ کس نگران هولوکاست هسته ای نیست. چرا که دیگر سلاح های هسته ای وجود نخواهند داشت. آن ها سال پیش به همراه ارتش ها، تفنگ ها و بسیاری از مرزبندی های ملی ناپدید شده اند از آن جا که دیگر هیچ درگیری بین المللی وجود ندارد بنابراین، هیچ هولوکاست هسته ای وجود نخواهد داشت.

دوم آلوده گی آب ها: هیچ کس نگران سرب موجود در آب نیست. همه سم ها یادگاری از دوران کمتر متمدن تاریخ هستند با پیشرفت علم و بهداشت دیگر کسی به واسطه آلودگی آب ها مسموم نمی شود. آب های بدون سرب.

سوم سلطه ی ربات ها: هیچ کس نگران سلطه ربات ها نیست چرا که آن ها از 17سال پیش حاکمیت خود را برقرار ساخته اند.



شب بود. کریس روی تخت دراز کشیده بود و به دیوارهای خالی و سقف اتاقش خیره شده بود، به آرامی  نفس می کشید و فکر می کرد. به این که چه طور به این نتیجه رسیده که پایان دادن به زندگی برایش بهترین راه است.

شاید اشتباه از مادرش بود که همیشه بیش از حد مراقب او بود. شاید هم تقصیر دوستانش بود که به او توجهی نداشتند و همیشه او را ندیده می گرفتند. کریس مطمئن بود کسی مقصر است، اما دیگر برایش  اهمیتی نداشت. خودکشی کاری غیر قانونی بود، و تمام قوانین جامعه توسط روبات ها اجرا می شد. کریس می دانست که آن ها خیلی خوب از عهده کارشان بر می آیند.

کریس، نگاهی به روباتی که در اطراف اتاق او می پلکید، انداخت. بدن صاف و کروی اش در زیر نور سرش سو سو  می زد. دست های دوکی شکل و تازیانه مانندش ظریف و حتی شکننده به نظر می رسیدند. کریس آهی کشید و رویش را برگرداند.

« زندگی بدون شماها خیلی بهتر بود » نور قرمز روی پیشانی ربات نشان می داد که سیستم اعصابش در حال شارژ شدن است. کریس بلندتر گفت: « فهمیدی چی گفتم یا نه؟ می گم زندگی بدون شما... »

ربات در یک حرکت سریع دستش را روی دهان کیس گذاشت و با آن صدای یک نواخت گفت: «آقا لطفاً ساکت باشید. صداهای بلند پس از ساعت 19 شب ممنوع هستند. » خشم در چشمان کریس زبانه می کشید اما مقاومتی نکرد.

«ممنون از همکاریتون آقا».

کریس یک سال پیش زمانی که 16 ساله بود خودش را حلق آویز کرد. چرا که به این نتیجه رسیده بود که اوضاع زندگی اش بهتر نمی شود. او خودش را از سقف آویزان کرده بود. اما ربات وظیفه شناس درست سر بزنگاه متوجه کار او شد و با قیچی دستانش طناب را پاره کرد. دو ماه بعد کریس تصمیم گرفت خود را در وان حمام خفه کند. قصد داشت با سرعت هر چه تمام تر آب را به درون ریه هایش بکشد اما نیمه های کار از وان بیرون کشیده شد. ربات او را به بیمارستان انتقال داد. پنج ماه بعد کم کم به این نتیجه رسید که زندگی ارزش زیستن دارد. اما دو روز بعد در حالی که خون از شانه اش می چکید، کف آشپزخانه بیهوش شد. در واقع او رگ گردنش را نشانه گرفته بود، اما با مداخله ربات چاقو به شانه اش اصابت کرد. او می خاست که بمیرد و حاضر بود همه سختی ها را تحمل کند.

کریس به آرامی زمزمه کرد: «هیچ کس منو نمی فهمه... حتی خودمم نمی تونم خودمو درک کنم.» درست از زمان تولد او ربات ها به وجود آمدند. او در تمام زندگی اش شانس خودکشی نداشته و نخواهد داشت

... هرگز

مگر این که ...

فکری به ذهنش رسید.

« هی ربات! تسمه زمان رو بیار این جا »

ربات برای آوردن تسمه زمان به خارج از اتاق کریس پرواز کرد. طبق قانون تمام شهروندان ملزم به داشتن این مصنوع ساخت بشر بودند. تسمه زمان در واقع نوعی ماشین زمان بود که به شخص اجازه مسافرت به گذشته را می داد. این وسیله مابین تمام افراد جهان توزیع شده بود. چرا که دانشمندان عقیده داشتند گذشته غیر قابل تغییر است. کریس هرگز حرف دانشمندان را باور نداشت.

« بفرمایید » ربات از پنجره اتاق کریس وارد شد. « به نظرم مسافرت به گذشته ایده بسیار جالبی است که می تونه روحیه شما رو عوض کنه ».

کریس در جواب ربات بیچاره فقط گفت: « ساکت! »

ربات بی اعتنا ادامه داد: « من باید مقصد نهایی شما رو بدونم. باید توی گزارشم ثبت کنم. »

کریس در حالی که تسمه را دور مچ دستش می بست و با مهارت زمان آن را تنظیم می کرد جواب داد « مادرم زمانی که منو باردار بود به یه مسافرت تفریحی با پدرم رفته بودند. دقیقاً قبل از زمانی که شما به وجود بیاین.»

ربات پرسید: « پس می رید پیش اونا؟ » کریس جواب داد: « نه می رم تا جلوی تولد خودمو بگیرم » ! و قبل از این که ربات بتواند حرکتی کند ناپدید شد.

جزیره سنت سباستین گرمسیری ولی معتدل و خوش آب و هوا بود. کریس احساس مطبوعی داشت و از این آرامش تعجب می کرد. دستش را داخل جیبش برد و با احتیاط چاقوی ضامن دار کوچکش را لمس کرد. زن و شوهر جوانی در خیابان در حال قدم زدن بودند. زوجی خوشحال که گرم گفت وگو بودند. کریس مستقیم به سمت آن ها رفت و گفت: « ببخشید من راهمو گم کردم میشه راهنماییم کنید؟ »...

قبل از این که آنها بتوانند واکنشی نشان بدهند کریس چاقوی ضامن دارش را از جیب در آورد و ضربه ای محکم به شکم زن وارد ساخت. زن جیغ کشید و غش کرد. کریس مجدداً ساعت تسمه زمان را تنظیم کرد و ناپدید شد و مرد را تنها گذاشت. «لطفاً یه آمبولانس خبر کنید همسرم... »

زن روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و بی رمق به دستان لرزانش خیره شده بود. شوهرش نیز کنار او نشسته بود و دستان همسرش را در دست گرفته بود. دکتر در حالی که عکس های رادیولوژی را به همراه داشت وارد شد.

مرد با صدایی لرزان پرسید: « دکتر ... فرزندمون ... »

دکتر با نگاهی آرام جواب داد: «اون زنده است اما چاقو به قسمتی از غشاء مغزیش آسیب رسونده و باعث میشه بقیه عمر از فکر خودکشی رنج ببره. »

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 13:8 | |
15 درس زندگی

                                     

15درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند!همگی ما همزمان با تحصیل در مدارس ، درسهایی از زندگی نیز می آموزیم که هردوی آنها مهم است .مشکل اصلی این است که زندگی قبل از ما هم جریان داشته و ما را هم مانند دیگران در مسیرش با خود می برد و این در حالی است که ما تازه در ابتدای یادگیری و کسب معلومات لازم برای زندگی هستیم و تنها امیدواریم که روزی به همه ی جوانب دست پیدا کنیم ، پس بطور منطقی دانش ما همیشه عقب تر از زندگی است.

در اینجا به درسهایی از زندگی اشاره کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید :

1- طبق گفته ی Richard Carlson " چیزهای بی ارزش را نچشید " ، این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی ، هیچ ارزشی ندارند .وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی بریم.

2- "زندگی غیر قابل پیش بینی است " و ممکن است هر لحظه شما را در شیب و فراز قرار دهد " . فقط بگویید "هرگز" و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد . برای مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است ، تنها با ذهنی باز و خوش بین ، به آنها خوش آمد بگویید !!




3- خسته کننده ترین واژه در هر زبان " من " است . بله تصور این است که تکرار این کلمه اعتماد به نفس را بالا می برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد خود با تکرار " من " توضیح و تعریف می کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر دائما" از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت است . این حالت "خود محوری " است نه "اعتماد به نفس "

4- انسانیت مهم تر از مادیات است

اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از درجات مادی است که هر کدام از ما در مسیر آرزوها به آنها می رسیم. بدون محبت و عشق و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود. با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره خواهید برد.

5- به غیر از خودتان ، هیچ کس دیگر نمی تواند شما را راضی کند !

رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می کند ، اما خوب ، شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود.

6- درجه ی کمال و شخصیت

کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن به این درجه ، تلاش کنید .

7- بیاموزید که خود ، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید.

انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از زندگی لذت نمی بریم نه دیگران !!

8- "خنده" داروی هر "درد" است .

با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را درمان کنید.

9- تغذیه خوب ، استراحت ، ورزش و هوای تازه ، را فراموش نکنید.

سلامتی خود را دست کم نگیرید . با رعایت این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود ، لذت ببرید .

10-اراده ای مصمم ، شما را به هر چیزی که می خواهید ، می رساند .

هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.

11-تلویزیون ، ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود می کند !

از تلویزیون کناره گیری کنید و با ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید.

12- شکست را بپذیرید .

هر کسی در زندگی ممکن است بارها و بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است . به ما یاد می دهد که چطور متواضع باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می گفت :" من شکست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید !"

13- از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید .

یکی از بودائیات پیر چنین می گوید :" یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد".

14- از محبت به دیگران دریغ نکنید .

زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم . پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید .

15- آنچنان زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است !!

همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به دنیایی زیباتر دست یابیم.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 12:56 | |
تقدیم به تو...

             

این دسته گل تقدیم به تو...

دوست داشتم اولین حرفم بعد از مدت ها این باشه! حالا تو می تونی یه بازدیدکننده رهگذر و راه یافته به اینجا از طریق حلقه های لینک سایت ها باشی، یا یه کسی که یه مطلب و جستجو کرده تو گوگل و به اینجا رسیده! چرا راه دور؟ تو می توی کاربر سایت باشی. یا شایدم کسی که همیشه می یاد اینجا ولی عضو نمیشه هیچ وقت. و یا تو می تونی یه دوست قدیمی باشی!  به هر حال هرکسی که هستی و به یه نحوی اومدی اینجا این دسته گل تقدیم به تو که اومدی تو خونه ی دل من...



از این ها بگذریم تو این پست چیزی خاصی نخواهید دید پس اگر حوصله نداری بیش از این نخون متن هام رو. من فقط دارم می نویسم چون یه مدتی هست هیچی ننوشتم از دست نوشته های خودم. و الانم دارم مثل دستگاه سی دی پلیر که باید هر از مدتی ازش کار کشید تا جوهرش خشک نشه می نویسم تا یادم نره منم یه روزی می یومدم کلی صحبت می کردم! نظر می دادم در مورد این و اون. نمی دونم چی شد که یه مدته وقفه افتاده تو صحبت کردنم. انگار برام هیچی اهمیت سابق و نداره. دلم هوای زمستون و کرده اگه راستش و بخوای. دلم هوای بارون کشیده. من باروووون می خوام!

گرمای امسال بیشتر از هر سال تنم و سوزوند. هیچ وقت اینجوری به استیصال در نیومده بودم از شدت گرما! همیشه عادت داشتم تو آخر نوشته هام متن آهنگی رو که داشتم گوش می دادم و بنویسم. اما حالا که آهنگ بی کلامه چه کنم؟ پس به همین راحتی خداحافظ! مثل همیشه.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 12:47 | |
عشق من، من و نشکن

                             

چی سرت اومده که تنهام گذاشتی؟ گوشه گیر شدی و تو خوت شکستی... نگو دل بریدی از این قلب خسته، دلی که یه عمره پای تو نشسته... صدااات کردم بمونی پیشم! اگر نباشی آروم نمی شم... صدااااات کردم بی تو می میرم.. بمون کنارم نزار بمیرم.... عشق من من و نشکن، فکر من نیستی اصلا، نباشی می میرم، به عشقت اسیرم...  ای خداااا!

نباشی میمرم...  به عشقت اسیرم...



 ................................................

...................

گفتم نرو پرپر مى شم

گفتى مى خوام رها باشم

گفتم اخه عاشق شدم

گفتى مِى خوام تنها باشم

گفتم دلم گفتى بسوز

گفتم يه عمرى باز هنوز

گفتم اخه داغون مى شم

گفتى به من خوش مِى گذره

گفتم بيا چشمام براى تو

گفتى اخه كى مى خره

گفتم منو جنس مى ديدى ؟

گفتى اره بى قيمتى

گفتم يه روز كسى بودم

با من نكن بى حرمتى

گفتم صدام مى ميره باز

گفتى با درد بسوز بساز

گفتم حالا كه پير شدم

گفتى كه از تو سير شدم

گفتم تمنا مى كنم

گفتى مى خوام خوردت كنم

گفتم بيا بشكن تنو

گفتى فراموش كن منو

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در جمعه 10 تير 1390برچسب:, در ساعت 12:44 | |
عادت

             

عادتم دادی به چشمات، حالا ترکم می کنی، من و انداختی تو دامت، حالا ترکم می کنی، من به پای تو گذاشتم، همه ی زندگیم رو، حالا ترکم می کنی، حالا ترکم می کنی، حالا ترکم می کنی؟ من به دیوار اتاقم، چه بزرگ و عاشقونه، عکست و نقاشی کردم، ولی تو.... بگو چطور دلت می یاد، حتی از تو دفتر خاطره هات اسم من و خط می زنی، قصه هام و پاک می کنی، حالا ترکم می کنی...؟!  آخه ما که دل نداریم، حق آب و گل نداریم، بین تمومه عاشق ها نشستیم و هیچ کجا منزل نداریم...



پی نوشت: با من که شکسته ام کمی راه بیا / بالی بگشا و گاه و بیگاه بیا / آزرده مشو بیا گناه از من بود / گفتم که مقصرم تو کوتاه بیا...

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 16:8 | |
محتاج

              

          

گفتم
نمیدانم که در قید چه هستی
طرفدار خدا یا بت پرستی
نمی دانم در این دنیای محشر
به چه عشقی چونین ساکت نشستی


گفت
طرفدار خدای عشقم ای یار
از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرست بی وفایی
نه من که غصمه درد جدایی

                                                                                       

گفتم
خدارا با تو هرگز نیست کاری
که تو خود ناخدای روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته
مثل ماهی که رو ابرا نشسته


گفت
اگر من ناخدایم با خدایم
نه کن تو از خدای خود جدای
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق


گفتم
خدای عشق تو داره خدایی
که تو دینش گناه بی وفایی
بگو رندانه میگویی صد افسوس
تو نور ماهی و من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی یا ز مستی
نفهمیدم که در قید چه هستی


گفت
من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاش
ق


گفتم
من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
من رو به زبانم
دم آغاز تویی

 

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:39 | |
نپرسیدم چرا رفتی؟!

                    

نپرسیدم چرا رفتی؟  فقط گفتم بری کی بر میگردی؟ ولی رفتی و دیگه بر نگشتی... نترسیدم تو تنهایی، فقط ترسیدم از اینکه نیایی، دیگه شد باورم که بی وفایی، بگو تنهام گذاشتی چرا؟ بگو دوستم نداشتی چرا؟ دلم و شکستی بی صدا، دوستت دارم به خدااااااااااا...  تنهام نزار اشکام و ببین، تنهام نزار بیا پیشم بشین، من بی تو می میرم، بگو دستات و میگیرم، دوستت دارم، فقط همین... همین...  روحت شاد جهان!

از درک عشق و علاقه تا فهمیدنش یک دنیا راهه. یه دنیا راهه که تا اسیرش نشی نمی فهمی چی دارم می گم. شاید خودمم هنوز نمی دونم یعنی چیه. شاید منم فقط فهمیدمش نه اینکه درکش کرده باشم!



خدایا بیا و ببین که چقدر دستام تشنه ی محمبت بی کران تو هستند! تنهام نزار تو این جامعه ی شلوغ و بی وفا... اینجا همه به فکر خودشون هستن و دنیا شون. خدایا تنهام نزار... خدايا فقط تو را مي خواهم. باور كرده ام كه فقط تويي سنگ صبور حرف هايم.

  •  

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:25 | |
بی تو من نفس ندارم! قسمت سوم

                             

بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ...

پی نوشت: بیا یار مهربونم، کی میگه بی تو می مونم؟، بیا یار مهربونم، نمی خوام بی تو بمونم، توی این فضای خونه، دل من میشه دیوونه، واست آهنگی می سازم، با یه شعر عاشقونه... بی تو من نفس ندارم، بی تو کار و کس ندارم، بی تو من می شم دیوونه، ای تو بهترین بهونه...  بیا یار مهربونم، کی میگه بی تو می مونم....؟

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:23 | |
بی تو من نفس ندارم! قسمت دوم

                              

شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش خجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:22 | |
بی تو من نفس ندارم! قسمت اول

                                        

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب



از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***

              

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:9 | |
دخترک عاشق

                      

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد...



روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

  •  

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 15:3 | |
نگذار به راهی بروم که دیگران...

                   

در این بازار آشفته ی دنیا 
که هیچ کس چیزی به جز لذت های زودگذر دنیایی را نمی بیند
این دل آشفته ام را از آن خود گردان، و نگذار به راهی بروم که دیگران می روند
نگذار کاری کنم که دیگران می کنند و چیزی را بنگرم که دیگران می نگرند
کاری کن چیزی را بیبینم و کاری را انجام دهم که تو دوست داری
و موجب خوشحالی تو می شود تا آنجا که لبخند بر لبهایت بنشیند خداوند مهربان



دوست ندارم زیاد عرفانی اش کنم و بگویم تو یک نوری، و لب و خنده در تو معنی نمی دهد
برای من همیشه مثل یک همراه مهربان هستی که هرگاه کار نیکی انجام می دهم می خندی
و هرگاه اشتباهی از من سر بزند تو ناراحت و غمگین می شوی، و شاید اشکی از گوشه چشمانت..

وای بر من اگر این گونه باشم که تو را بیازارم. می دانم که اگر تو مرا رها کنی وای بر من خواهد شد
پس خودت کمک کن. من که برتر از پیغمرت یوسف نیستم که از تو در بدترین شرایط کمک خواست
و گفت خدایا اگر کمک تو نبود من هم از غافلان و گمراهان بودم...  پس تو کمکم کن
همان گونه که همیشه کمک کردی و در کنارم بودی، ای بهترین معشوقه ی من و سزاوارترین
برای پرستش با تمام وجود، از زیبایی های تو گفتن تمامی ندارد، مانند مهر و محبت بی پایانت
این ما انسان های ضعیف و نفسیم که همیشه برای خود پایانی قرار داده ایم جز در گناه

پی نوشت: این مناجات رو خودم گفتم. امیدوارم خوشتون اومده باشه و حرف دل شما هم بوده باشه. دیگه سعی می کنم بیشتر از دست نوشته های خودم استفاده کنم.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:55 | |
قلبم هدیه به تو!

               

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش می گفت :می دونی که من هیچوقت نمی ذاشتم تو قلبت و به من بدی و به خاطر من خودت و فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی... شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..  آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...



چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد... و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرفاشو باور نکردم؟!

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:49 | |
بیان عشق

                        

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.



داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟  بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››  قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:47 | |
مهربانی خدا

                         

یــــکی بود یــــکی نبود
یــــک مرد بود که تنــــها بود
یک زن بود کــــه او هم تنــــها بود
زن به آب رودخانه نگاه میــــکرد و غمگــــین بود
مــــرد به آســــمان نگاه میکرد و غمگــــین بود
خــــدا غم آنها را میدید و غمگــــین بود
خــــدا گفت : شما را دوســــت دارم ، پس همــــدیگر را دوســــت بدارید و با هم مهــــربان باشید
مــــرد سرش را پایین آورد
مــــرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دیــــد 
زن به آب رودخــــانه نگاه کرد و مــــرد را دیــــد
خــــدا به آنها مهربانی بخشیــــد و آنها خوشــــحال شدند
خــــدا خوشــــحال شد و از آســــمان باران باریــــد

مــــرد دستــــهایش را بالای ســــر زن گرفت تا خیس نشود . زن خنــــدید .

خــــدا به مــــرد گفت : به دستــــهای تو قــــدرت میدهم تا خــــانه ای بسازی و هر دو در آن زندگــــی کنید .

مــــرد زیر باران خــــیس شــــده بود . زن دستــــهایش را بالای سر مــــرد گــــرفت . مــــرد خنــــدید .

خــــدا به زن گفـت : به دســـتهای تو هـــمه زیباییــــها را میبخشم تا خـــانه ای که او میــــسازد را زیبــــا کنی .

مــــرد خــــانه ای ساخت و زن آن را گــــرم کرد . آنها خوشــــحال بودند . خدا خوشــــحال بود ...

یــــک روز زن پــــرنده ای را دیــــد که به جوجــــه هایش غذا میداد .

دستــــهایش را به سوی آســــمان بلند بــــرد تا پرنده میان دستــــهایش بنشیند .

اما پــــرنده نیامد و دستــــهای زن رو به آســــمان ماند .

مــــرد او را دید . کــــنارش نشــــست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا دستهای آنها را دیــــد که از مهــــربانی لبــــریز بود .

فــــرشته ها در گــــوش هم پچ پچــــی کردند و خنــــدیــــدند .

خــــدا خندید و زمــــین سبز شد .

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

فرشــــته ها شــــاخه ای گــــل به مرد دادند .

مرد گــــل را به زن داد و زن آن را در خــــاک کاشت .

خــــاک خوشــــبو شد .

پس از آن کودکی متــــولد شد که گــــریه میکرد .

زن اشــــکهای کودک را میــــدید و غمگــــین بود .

فرشته ها به او آموخــــتند که چــــگونه طفل را در آغــــوش بگــــیرد و از شــــیره جانش به او بنــــوشاند .

مــــرد زن را دید که میخنــــدد ، کودکــــش را دید که شــــیر مینوشد.

بر زمیــــن نشــــست و پیشــــانی بر خــــاک گذاشــــت .

خــــدا شوق مــــرد را دید و خنــــدید .

وقتــــی خدا خندید ، پرنــــده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

خدا گفت : با کــــودک خود مهربان باشید تا مهــــربانی بیــــاموزد .

راســــت بگویید تا راســــتگو باشد .

گــــل و آسمان و رود را به او نشــــان دهید تا همیشــــه به یاد مــــن باشد .

روزهــــای آفتابی و بارانی از پی هم گذشــــت .

زمــــین پر شد از گلهای رنگــــارنگ و لابــــه لای گلــــها پر شد از بچه هایــــی که شاد و خندان دنبــــال هم مــــیدویــــدند .

خــــدا همه چیز و همه جــــا را میــــدید .

میدید که زیر باران مــــردی دســــتهایش را بالای ســــر زنــــی گرفته است که خــــیس نشود .

زنــــی را دیــــد که در گوشه ای از خاــــک با هزاران امید شــــاخه گلــــی میکارد .

دستــــهای بســــیاری را دیــــد که به سوی آســــمان بلند شــــده اند .

و پــــرنده هایــــی که ...

خــــدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنــــها نبود

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:38 | |
از تو نمی پرسند!

                             

1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟


۲- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟


۳- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟


۴- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟


۵- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟



۶- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟


۷- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟


۸- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟


۹- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.


۱۰- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟

  •  

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:36 | |
SPEAK ENGLISH LIKE AN AMERICAN

                              

 

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز
در صحبت با یکی ازدوستان خوبم که در زمینه ترجمه زبان انگلیسی فعالیت می کنه، من راهنمایی به یک راه جالب شدم. گفتم به شما بگم و در اختیارتون بزارم. شاید شما هم دوست داشته باشید استفاده کنید. یک مجموعه است به نام  Speak English like an American  یعنی چگونه انگلیسی صحبت کنیم، مانند آمریکایی ها! طبق مشورتی که با این دوستم داشتم قرار شد فعلا فقط به فایل های صوتی انگلیسی گوش بدم یه مدتی، حتی اگر متوجه نشم کاملا چی می گن. این و قبلا از استاد های خوب زبانم هم شنیده بودم. به هر حال گذاشتم شما هم استفاده کنید اگر دوست دارید. این مجموعه بیست و پنج فایل صوتی همراه با فایل پی دی اف هست. تقریبا هر درس از این بیست و پنج درس یک داستان در حدود دو دقیقه هست. باید اینقدر گوش کنید این درس هارو تا تقریبا همه ارو حفظ شید. سوالی بود در قسمت نظرات بپرسید تا جواب بدم. می تونید مجموعه ارو از لینک داده شده دانلود کنید . امیدوارم موفق باشید و پیروز.

 

لینک دانلود مجموعه در 4share
 

توجه: این لینک توسط سایت 4share قدرت گرفته. هر زمان که دیدید با دانلودش مشکل دارید بگید تا لینک دیگری در اختیارتون قرار بدم.

نکته: به هیچ وجه نگران متوجه نشدن معانی نباشید و فقط گوش کنید تا گوش هاتون عادت کنه. می تونید از رادیو های خارجی و شبکه های انگلیسی زبان هم استفاده کنید. با تداوم...

 

 

 

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:9 | |
چند جمله کوتاه عاشقانه

                                 

+ تو را به یاد آن روز، تو را به یاد گلبرگ های خشک آن روز خشکیده، تو را به روز اولین بار دیدنت، تو را به اولین نگاه عاشقانه، تو را به یاد باران روز نیامدنت، تو را به تنهایی روز رفتنت، تو را به باران روز برگشتنت، تنهایم مگذار.

+ بین ما فاصله ای نیست بجز فراموشی، تو را به یاد خواهم آورد، تو را به یاد خواهم داشت، تو را هر شب در رویاهایم تکرار خواهم کرد و هر روز که برمیخیزیم گوشه لبم لبخند است، بین من و تو رازهای نگفته ایست، که هرگز به کلام نخواهم آورد.



+ گاه می اندیشم میتوانی به لبخندی این فاصله را برداری، دستهای تو توانایی آن را دارد که به من زندگی بخشد، می توانی تو به من زندگی ببخشی و یاد بگیری از آنچه به من میبخشی، چشم های تو به من میبخشد عشق و شور و مستیريال و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی؛ دوستت دارم ای تنهاترینم.

+ نگاهم یاد باران کرد امشب، مرا سر در گریبان کرد امشب، غم فریاد من از این و آن نیست، دلم یاد عزیزان کرد امشب.

+ دوست داشتن را باید از برگ درختان یاد گرفت، وقتی زرد میشند، وقتی میمیرند، وقتی از درخت جدا میشند، پای همون درخت می افتند.

+ آنکه چشمان تو را اینهمه زیبا میکرد، کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد، یا نمیداد به تو اینهمه زیبایی، یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد.

پی نوشت: فکر می کنی من نمی فهمم، هر جوری می خوای با ما تا می کنی و فکر می کنی من یک نفهمم!

فارس چت را در گوگل محبوب کنید

[+] نوشته شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, در ساعت 14:0 | |

درباره وبلاگ

به کلبه آرزوهای من و عشقم خوش آمدید
آرشيو
تير 1391
آذر 1390
شهريور 1390
تير 1390
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها:
افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:

مدير سايت :
گلبرگ و مهدی
لينكستان
دانلود نرم افزار های پرتابل
بهشت خزر
بهترین چت روم فارسی ایرانی
بی کران این دریا
ستاره جنوب
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به یک آغوش گرم برای فراموش کردن سرمای زندگی نیازمندیم و آدرس golbargstan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

قالب هاي نازترين

جوک و اس ام اس

زيباترين سايت ايراني

جديد ترين سايت عکس

نازترين عکسهاي ايراني

بهترين سرويس وبلاگ دهي

وبلاگ دهي LoxBlog.Com


لينكدوني

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس

آرشيو پيوندهاي روزانه


CopyRight| 2009 , golbargstan.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com