بی صدا و خاموش در خلوت خود نشسته بود . تا گردن درون صندلی گردانش فرو رفته بود و پاهای کشیده اش را روی میز رها کرده بود . همان طور که آرام به سیگارش پک می زد با سرانگشت ، دکمه های ماشین حساب را یکی یکی می زد و ارقام دفتر را حساب می کرد .
نسیم پاییزی به آرامی می وزید و خنکای مطبوع و دلچسب خود را ، از میان دو لنگه نیمه باز پنجره اتاق ، به داخل می کشاند و سرو صورتش را نوازش می داد . حواسش به اطراف نبود و با بی خیالی ، سرش گرم کار بود . فکر می کرد همه چیز عادی است . مثل همیشه است . چیز غیر عادی حس نمی کرد . هیچ صدایی به گوشش نمی رسید . جنبنده ای هم در اتاق نبود که ذهنش را به هم بریزد و حواسش را پرت کند . خودش بود و خودش!
کارمندها، همه در اتاق های خودشان مشغول بودند و اگر هم گه گاه با او کاری داشتند ، منشی با سابقه و زرنگش آنها را رفع و رجوع می کرد. سکوت خوفناکی بر همه جا حاکم بود و او مثل همیشه ، به تمام این لحظات خوش و بی دغدغه ، حکومت می کرد .هرچه بود ، مدیر عامل با اسم و رسمی بود ! همین طور که سرش پایین بود ، ناگهان احساس غریبی کرد . دلهره عجیبی به جانش چنگ زد . حس غریب و شگفتی بود، حضور کسی را در اتاق حس می کرد و نمی کرد . دلش می خواست ببیند چه کسی به خودش اجازه داده و خلوت دلچسب او را ، این طور گستاخانه ، به هم زده است . اما، از طرفی جرات نمی کرد سرش را بالا بیاورد . مخمصه عجیبی بود! بالاخره به خودش جرات داد و با تعلل و تردید ، سربلند کرد . وحشتزده بر آنچه مقابل چشمانش نقش بسته بود ، چشم دوخت . مردی با قامت کشیده و بلند، سینه ای ستبر و فراخ و با چهره ای عجیب و غریب و با چشمانی که به طرز دلهره آوری بر او خیره ماند بود ، پشت میز کارش ایستاده بود حتی برای یک لحظه ، چشم از او بر نمی داشت. آب دهانش را به سختی و زحمت فراوان فرو داد . خواست که او را ، اگر چه هیچ شباهتی به کارمندان زیر دستش نداشت . اما هرکه بود ، توبیخ کند و به خاطر حضور نا به جا و بی اجازه او ، به باد فحش و ناسزا بگیرد . اما نتوانست . هیبت و عظمتش ، بدجوری او را گرفته بود . تنها جمله ای که توانست بر زبان بیاورد این بود : شما ؟! او تکانی خورد و لبهای کلفت و بزرگش را به طرز عجیبی از هم باز کرد و با صدایی مهیب و بی هیچ مکث و تردیدی جواب داد : عزرائیل !!! وا رفت . بند دلش پاره شد . بدنش یخ کرد و به خود لرزید . دانه های درشت و غلطان عرق از حاشیه پیشانی بلندش رو به پایین جاری شد . زبانش از شدت ترس بند آمده بود و در گلویش خفه شده بود . خواست حرفی بزند اما صدایی جز ناله ای کوتاه و در گلو پیچیده ، چیز دیگری شنیده نشد . عزرائیل قدمی جلوتر آمد و با خونسردی به او اشاره کرد . زیاد خودت را خفه نکن. دیگر وقتی نداری . باید مرخصت کنم ... مرگ ؟ باید می مرد ؟ حالا ؟ مگر می شد ؟ نه ... امکان نداشت . اصلاً وقت مردن نبود . حداقل حالا نبود. حالا که تازه بعد از عمری دویدن و کلاه بر سر این و آن گذاشتن و بیچاره ها را سرکیسه کردن ، به مال و منال و منصب و شهرتی رسیده بود ، حتی فکر مردن هم برایش یک شوخی بود. شوخی تلخی که حتی به آن فکر هم نمی کرد . نه ... حالا نمی توانست بمیرد . یعنی نبایست که می مرد . باید این را یک طوری به عزرائیل حالی می کرد . تمام قدرت و توانش را توی لبهایش ریخت و آنها را به سختی تکان داد : نه ... نه ... حالا نمی شود .... یعنی ... اصلاً وقتش نیست ... می دونی ... لبخند تمسخر آمیزی کنج لبهای عزرائیل نشست . بازهم جلوتر آمد . با بی تفاوتی ، شانه های فراخش را بالا داد: از کی تا حالا شما بنده ها ، وقت مردنتان را تعیین می کنید ؟ آن هم بنده ای مثل تو ! برای اولین بار در سراسر عمرش ، بغض کرد . مثل یک بچه کوچک ، چانه اش لرزید و لبهایش جمع شد . بغض سنگین و نفس گیری داشت خفه اش می کرد .تمام هیکلش به لرزه افتاد . به عزرائیل نگاه کرد که میز را دور زده بود و درست مقابل رویش ، انتظار می کشید. خواست پاهایش را از روی میز جمع کند . اما حس کرد
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
به یک آغوش گرم
برای فراموش
کردن سرمای
زندگی
نیازمندیم و آدرس
golbargstan.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.