تمام نیروی بدنش تحلیل رفته است . دریغ از حرکتی کوچک ، حتی به اندازه یک پلک بر هم زدن! لبهای کلفت عزرائیل به نیشخندی ازهم باز شد . سربزرگش را روی هیکل تنومندش جنباند و با صدایی دورگه ، که بر ترس و وحشت می افزود ، جواب داد: شنیدی تا حالا عزرائیل سراغ کسی رفته باشد و فرصت داده باشد ؟! من مامورم و معذور ... می فهمی؟ حالا دیگر واقعاً به گریه افتاده بود . گریه ای تلخ در نهایت دردمندی و استیصال : چنان شدید که شانه هایش را به لرزه واداشت . دوباره سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و این بار ، به دست و پای عزرائیل بیفتد و تمنا کند. اما همچنان که پاهایش روی میز دراز شده بود . مثل مجسمه ای سنگی در جا خشکیده بود . حتی نمی توانست شست پایش را تکان دهد. فشار بغض سنگینی که روی سینه اش آوار شده بود ، لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد . به سختی چند نفس نصفه و نیمه کشید و با صدایی خفه گفت : الان چند دقیقه ... بگذار وصیتم را بنویسم . خیلی سفارشها دارم ... خیلی کارها بود که نکردم ... این را که دیگه می تونی ... هان؟ صدای عزرائیل به خشم بلند شد : این همه سال از خدا عمر گرفتی ، چیکار کردی که حالا تو این چند دقیقه بکنی؟ لرزید . راست می گفت عزرائیل .... می دانست که عین حقیقت را می گوید . چکار کرده بود ؟ دقیقاً هیچکار ! فقط گناه پشت گناه ... اشتباه پشت اشتباه ... فریب پشت فریب ... دزدی پشت دزدی ... نه این که از دیوار خانه ای بالا رفته باشد و درنیمه شب تاریک ... بلکه در کمال احترام ، در روز و جلوی چشم همه ... بی آنکه کسی بفهمد . درست مثل بقیه . مثل همه آدمها . تمام گناههای ریز و درشتش ، دریک لحظه مقابل چشمان اشکبارش ، جان گرفت . آه که اگر در همان حال و با همان وضعیت اسفبار و با این همه گناه جبران نکرده ، می مرد! از این اندیشه به خود لرزید . داغ شده بود . گر گرفته بود . دلش می خواست فریاد بزند . دلش می خواست همه اینها خواب باشد .کابوسی تلخ که وقتی پلکها را تکان داد ، همه آنها مثل حباب روی آب بترکد و ببیند که تنها خواب بوده و بس ... اما نه ! عزرائیل آماده جان گرفتنش بود و نه یک کابوس تلخ که به یک پلک بر هم زدن ، نقش بر باد شود . شکسته و بریده گفت : فقط بگذار ... یک خط ... یک خط بنویسم ... خنده تمسخر آمیز و طعنه آلود عزرائیل ، تمام وجودش را به لرزه انداخت . دقیق تر نگاهش کرد . حالا دیگر جای چشمهایش ، دو حفره بزرگ خالی و سیاهرنگ می دید و دهانش بی شباهت به همه دهانها بود . فکر کن گذاشتم یک خط بنویسی . خوب ... چه می نویسی ؟ اگر توانستی همه وصیت را در یک خط خلاصه کنی ، اجازه می دهم ! شادی کوتاه و کمرنگی به چهره اش جان داد . آب دهانش را به زحمت فرو داد و با عجله ذهن آشفته اش را زیر و رو کرد . چهره رنجور و شکسته مادرش ، از پس دالانهای تنگ و تاریک خاطرش بیرون آمد . با همان چین و چروکهای پیشانی و زیرگونه هایش ، لبهای همیشه به ذکر و چشمان به اشک نشسته اش ! چند ماه بود سری به او نزده بود . یکماه ؟ نه بیشتر . آخرین بار برای گرفتن سند خانه پدری اش رفته بود ؟ خانه ... آن را که فروخته بود ! پس مادرش ... آه ... حالا یادش می آمد . او را برده بود به خانه سالمندان . گفته بود آنجا برایش بهتره ! بهتر به او رسیدگی می کنند
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
نظرات شما عزیزان:
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
به یک آغوش گرم
برای فراموش
کردن سرمای
زندگی
نیازمندیم و آدرس
golbargstan.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.