. خرید و فروش خانه در فصل بهار خیلی رونق داشت . پس حالا دقیقاً 5 ماه می شد که سراغی از او نگرفته بود ! اینها به کنار ، چقدر دل پیرزن را در تمام این سالها شکسته بود . چقدر خون به دلش کرده بود . چقدر ناله هایش را نشنیده گرفته بود . و مگر نه این که بعد از مرگ پدرش تمام جوانی ، طراوت و زندگی مادر ، به پای او ریخته شده بود ؟ حالا که خوب فکر می کرد ، می دید که چقدر شرمنده مادرش است . چرا قبلاً به اینها فکر نکرده بود ؟ فرصت نداشت ! آن قدر سرش شلوغ بود که نمی توانست روی مسائل کوچک و بی اهمیتی مثل این ، تامل کند .کارهای بزرگی بود که باید انجام می داد . مگر پول درآوردن و به جایی رسیدن ، راحت بود ؟ همیشه با خود فکر می کرد وقتی به جایی رسید ، زندگی خوبی برای مادرش مهیا می کند . یک پرستار تمام وقت استخدام می کند تا او را که بیمار بود ، ترو خشک کند . بعدها فکر کرده بود که پرستار گرفتن هزینه اضافی است . زنی که می گرفت باید به مادرش هم رسیدگی می کرد . اما زن که گرفت ... زن ... در حق این یکی که بد کرده بود . چقدر دروغ تحویلش داده بود . چقدر پنهان کاری ، چقدر دورویی . چقدر ... دو رویی ! چهره بی رنگ و محو دخترخاله اش برای یک لحظه مقابل چشمانش آمد و رفت . دل آن بیچاره را چطور شکسته بود . خوب زورکی نبود ! او را نمی خواست . نمی توانست یک عمر با دختر بی سرو زبان و عقب افتاده ای مثل او ، زیر یک سقف زندگی کند ! اما چرا دیر این موضوع را فهمید؟ بعد از آن که سالها اسم دختر بینوا را سر زبانها انداخت و خوب ، انگشت نمایش کرد . بعد هم با چه رویی سراغ او رفت و خواست که با چک بانکی اش ، آبروی ریخته او را بخرد و دلش را به دست بیاورد ... چک ... پول ... آخ که اوضاعش سر این یکی خیلی خرابتر بود . چه قسمهای دروغی که برای به دست آوردن ریال ریال آن نخورده بود . چه رشوه ها که نداده بود . چه دزدی ها که نکرده بود . چه خانه هایی که خراب کرده بود و چه دلهایی که به لرزه انداخته بود . پول ... پول ... فقط پول ... هیچ چیز دیگر را نمی شناخت ! حتی به قیمت ریختن آبروی دیگران ... آبرو... یادش آمد که همین چند وقت قبل ... عزرائیل قدمی به جلو برداشت . باهمان نیشخندی که بر تمام صورت سایه انداخته بود . سری به تاسف جنباند و آهی از حسرت کشید . این بندهای خاکی و عاصی را ، بهتر از خودشان می شناخت . می دانست که در یک دقیقه و یک ساعت ، بلکه اگر به اندازه تمام طول آفرینش هم به آنها فرصت داده می شد ، از همانی که بودند ، اگر بدتر نمی شدند ، جای شگفتی داشت ! باز هم جلوتر آمد . جلوتر و جلوتر ... حالا سایه قامت کشیده و بلندش ، روی صورت وحشتزده و هراسان او که در بحر خیالات دور و درازش ، غرق شده بود ، افتاده بود . خم شد وچشم در چشمش دوخت . مرد به خود آمد قبل از آن که کوچکترین حرکتی بکند و حرفی به زبان بیاورد ، دیگر چیزی نفهمید ! نسیم خنک پاییزی به آرامی از پنجره نیمه باز اتاق به داخل می وزید و برگه های پراکنده روی میز را به بازی گرفته بود . در سکوت وهم انگیز اتاقی که هیچ جنبنده ای در آن به چشم نمی خورد ، مردی تا گردن درون صندلی گردانش فرورفته بود و در حالی که پاهای کشیده اش را روی میز دراز کرده بود ، با چشمانی باز به خوابی همیشگی فرو رفته بود ...
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
نظرات شما عزیزان:
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
به یک آغوش گرم
برای فراموش
کردن سرمای
زندگی
نیازمندیم و آدرس
golbargstan.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.