ببین، ببین این گریه ای یه مرده مردی که گریه هاش ظهوره درده
ببین، ببین این آخرین صدای این بی صدا شب خونه کوچه گرده
قلب پاییزی من باغ دلواپسی خوندنم ترانه نیست هق، هقه بی کسی یه
شب من با سفر تو شب بیداد و عذابه، تو نباشی موندنه من مثل پرواز تو خوابه
مرگه غرورم و ببین ، زبانه غمگینه شعر و شکوفه و نوره
زبانه قلمبو ببین تنها تو می بینی چشم شب و زمین کوره
تو نباشی کی با اشکم فاله خوب و بد بگیره
کی منو از سایه های این شب ممتد بگیره
بی تو با این دربه در هق هقه شب گریه هاست
مرده غمگین صدا بی تو مرده بی صداست
با تمام نردههای سبزش نگاهم میکند، ساکت و آرام.
و حالا من به آن روزها حسرت میخورم، با تمام سبکی اش،
با هوای پاییزی اش. و بوی باران در هوا شنا میکند.
و من تو را میبینم، روی صندلی عقب تاکسی، روی پیادهروهای
نیمهکندهی همان خیابان درازی که همیشه آرزوی دیدن
کفشهایمان را باهم روی سنگفرشهایش داشتم،
و تو را میبینم که تنها، از آن دور رد میشوی،برای من
دست تکان میدهی.
و هرشب قبل از خواب، تنها آرزو میکنم خوابت را نبینم.
و گاهی با خودم فکر میکنم، که مگر من از این زندگی
از این سی و دو سالگی همهی بیست و پنج سالگی
تا سی و دوسالگی، و از این خیابان با همهی درختهایش
از آن پارک با تمام نردههای سبزش، چه میخواستم؟
و گاهی به این فکر میکنم که ما کلا چه میخواهیم؟
از همدیگر، از خودمان، از دنیا، از زمین، یا آنها از ما چه میخواهند.
و گاهی فکر میکنم که: دلم برایت تنگ میشود، و آنوقت تو،
بیکار و بیعار، من چه میدانم که شبها قهوه میخوری
یا ردبول و شال و کلاه میکنی به خوابهای رنگین من میآیی.
آخر مهماننوازی هم رسم و رسوماتی دارد.
و دم غروب، درختان که در تمام مدت روز زیر آفتاب صاف
سوزناک ایستادهبودند، من را نگاه میکنند و من هوای
پاییز را به ریههایم سرازیر میکنم. و همهی اینها را
از تاکسی که پیاده میشوم می بینم
این لحظهای از دلتنگی است که مثل آوار روی سر آدم خراب میشود
در امتداد خوابی آبی و پرعمق در لایهای از خنکای باغچهی
تازه سیراب شدهی انتهای بعدازظهر سرد بهمن ماه
و حالا من میمانم و فکر تو و
اینهمه سکوت
...
چهچیز در این رخوت بیانتها، تو را به یاد من آورد
خیابان دراز، همیشه تمام میشود.
و فکرهای من همه، در آن میمیرند.
قبلترها فکر میکردم، مهاجرت فقط مال پرستوهاست.
میبینی؟ حالا حتی دیگر خوابت را هم نمیبینم گاه به گاه.
لرزشی در تمامه گرمای بدنم می اوفتد وقتی حروفی شبیه
حروف اسمت را میبینم، حتا اگر کنار هم نباشند...
حالا حتی دیگر به خوابم هم نمیآیی. چه بهتر
دیگر یادگاریات را بو نمیکنم
میدانی
دوستم بود
آنکه نگاه ها را معنی کرده بود
آنکه می دانست لبخند ها چه معنی می دهد
دوستم بود
که گفته بود می گذرد
دوستم بود
که برایم روزهای خوب خواسته بود
حالا
دوستم نیست
تا ببیند این روزها را
هست
اما دور
دورتر از سنگینی همه آن نگاه ها
آن روز ها گفته بودم چرا بین این همه آشنا ، تو نیستی.....
دوستم بود آنکه تبر به ریشه هستی ام زد...
دوستم بود آنکه گفت مراقب خودت باش.........
و بعد خودش ضربان قلبم را به صفر میرساند......
دوستم بود انکه با لفظ به تو ربطی ندارد بدقه ام کرد.........
دوستم بود آنکه به نام دوست هم بستر بیهودگی هایش شده بودم.....
دوستم بود آنکه از نگاه تحقیر آمیز دلسوزی چشم بر زندگی ام دوخت..
دوستم بود آنکس که همیشه اول خودش و بعد.........
دوستم بود انکه ناباورانه مرا به حکم سادگی برای همگان
خوار کرد و دلسوزی اش را برای دیگران نیز تفسیر کرد
تا کوچکی مرا بزرگنمایی کند..........
و شاید بزرگی خودش را بعد از این همه مدت کوچک کرد.......
دوستم بود انکه همه چیز نام داشت جز دوست..........
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
نظرات شما عزیزان:
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
به یک آغوش گرم
برای فراموش
کردن سرمای
زندگی
نیازمندیم و آدرس
golbargstan.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.